آرزوهای کودکی
امروز رفته بودم خانه فیلم که این اسب کوچولوی چوبی رادیدم و بی اختیار به سراغ خاطرات کودکی رفتم
مادر شهر امیدیه زندگی می کردیم که پارک بازی و وسایل برقی نداشت نزدیکترین شهری که پارک با وسایل برقی داشت اهواز یود شاید دوسالی یک بار می آمدیم پارک اهواز
ماشین برقی بازی مورد علاقه من بود مدت زمان بازی پنج دقیقه بود اما لامصب مثل برق می گذشت و دوباره سوار می شدم اما سهمیه ما سه بازی برقی بود
پدرم اصلا کاری به ما نداشت اما انضباط و رعایت سهمیه بازی با مادرم بود و قانون مادرم باید رعایت میشد البته واقعا هزینه بلیط برای هفت فرزند زیاد میشد
گاهگاهی گریه می کردیم و یک بازی بیشتر سهم مامیشد
باین حال خیلی از اوقات با گریه به خانه برمی گشتیم
خنده های حین بازی و گریه های ترک پارک یکی از خاطرات نوستالژیک نسل ما بود
امروز که این اسب رو دیدم نمیدونم چطور شد یاد آرزوهای کودکی افتادم اون موقع آرزو می کردم یه پارکی باشه که هرچی بازی میخای بری آزاد باشه و همه بچه ها بتونند تمام بازیهارا هر چقدر میخان برن
یکی از بهترین دوستان دوران کودکی من سالهاست از دنیارفته و یاد او افتادم
حمیدرضای عزیز جات خیلی خالیه و هنوز بیادت هستم
کاش بودی و باهم سوار این اسب چوبی می شدیم و تا آخر آرزوهامون به تاخت می رفتیم
نمی دونم چندتارفیق دورانگودکی داری
چندتا از این خاطره ها داری
ولی قدر این رفیقهاتو بدون
این اسب رو براش بفرست و تازنده است سوار اسب به سرزمین آرزوهاتون سفر کنید
و یه یادی کن از پدر و مادرت که جوانی خودشون رو صرف این کردند که تو به آرزوهات برسی
دیدگاهتان را بنویسید